متن بنیادی فلسفه اگزیستانسیالیسم
اخلاق مبهم (که در سال ۱۹۴۷ منتشر شده است) یکی از متون بنیادی فلسفه اگزیستانسیالیسم است. این هم خلاصهای فشرده از تفکر اگزیستانسیالیستی و هم بازجویی کاملی از تبعات اخلاقی آن در دنیای واقعی است. این کتاب با تأمل در معنای انسان بودن، فراخوانی است برای شناخت و عمل به یک حقیقت اساسی وجود ما: آزادی ما.
این کتاب برای افرادی است که میخواهند به درک وجود خود بیاندیشند، فعالانی که میخواهند دنیا را به مکانی بهتر تبدیل کنند، و هر کسی که وجود دارد و میخواهد بداند در مورد خودش چه کاری باید انجام دهد.
سیمون دو بووار یک روشنفکر، نویسنده، فعال، فمینیست و فیلسوف فرانسوی بود. دو بووار، نویسندهای توانا، گرچه به دلیل سهم خود در فلسفهی اگزیستانسیالیسم و فمینیسم مشهور است، اما در ژانرهای مختلفی از جمله ادبیات، تفسیرهای اجتماعی و زندگینامه آثار مختلفی نیز نوشته است. وی به ویژه برای کتاب پیشگامانه جنس دوم، که از آن زمان به یکی از متون بنیادی فمینیسم معاصر تبدیل شده است، مورد توجه قرار گرفت.
این کتاب چه چیزی برای من دارد؟ از آزادی ذاتی خود برای تعیین زندگی و دستیابی به تواناییهای کامل خود استقبال کنید.
اگر این یادداشت را میخوانید، به معنای وجود شماست. همچنین بدان معنی است که، در این لحظه، شما تصمیم گرفتهاید تا دربارهی جنبهای از فلسفه یاد بگیرید. شما میتوانستید کار دیگری را انجام دهید، اما ترجیح دادید همین حالا در اینجا باشید.
در هر لحظه از زندگی خود، دقیقاً مانند این تصمیم میگیرید. اگرچه باید تعجب کنید: آیا واقعاً در هر شرایطی بهترین انتخاب را انجام میدهید و از آزادی خود برای زندگی دلخواه خود بهره میگیرید؟ یا اینکه شما صرفاً در فیلمنامه شخص دیگری نقش بازی میکنید؟
پاسخ به این سؤالات آسان نیست، و البته تعجبآور نیست زیرا آنها سؤالات اخلاقی اصلی وجود انسان هستند. این نقطه جایی است که این یادداشت وارد میشود. بخشهای آن بر اساس یک متن کلاسیک از سال ۱۹۴۷ ساخته شدهاند و برای کمک به شما در یافتن توصیههای عملی از دنیای تفکر اگزیستانسیالیستی طراحی شدهاند تا بتوانید خودتان تصمیم بگیرید چگونه زندگیتان را ادامه دهید.
در این یادداشت، یاد خواهید گرفت:
- در طبقهبندی اخلاقی مردم توسط دو بووار تحت کدام تیپ شخصیتی قرار میگیرند؛
- چگونه سالازار، دیکتاتور فاشیست پرتغالی، پول عمومی را هدر داد؛ و
- وقتی خشونت توجیه شود.
وجود انسان اساساً مبهم است.
انسان بودن یعنی چه؟
آیا ما ذهنهایی با شناور آزاد هستیم که دوست داریم در هویّت وجود تأمل کنیم یا فقط حیواناتی هستیم که توسط محرکهای ذاتی ما هدایت میشوند؟ آیا ما افراد منطقی هستیم که در جهت منافع شخصی خود یا موجودات اجتماعی تعریفشده که توسط جوامع بزرگتر عمل میکنیم؟
واضح است که این سؤال اصلاً ساده نیست که معنای انسان بودن چیست.
در طول اعصار، فلاسفه مشاهده کردهاند که طرز فکر انسان دربارهی خود انسجام زیادی ندارد و به نظر میرسد که همیشه تغییر میکند. اکثر این متفکران سعی کردند این عدم انسجام را با تقلیل انسانیت به یک چیز واحد برطرف کنند. بنابراین، دانشمندان اومانیست [انسانگرا]، انسان را به حیوان ناطق و متکلمان مسیحی، انسان را به یک روح جاودانه تقلیل دادند.
در حالی که هر تلاشی برای ارائه یک تعریف واحد جنبهای از طبیعت بشریت را به تصویر میکشد، اما این پاسخهای ساده همیشه احساس میشود لباس نامناسبی است که میخواهیم لحظه پوشیدن آن را پاره کنیم.
در مقابل، اگزیستانسیالیسم رویکردی منحصربهفرد به مسئله وجود انسان دارد. چطور؟ با امتناع از کاهش انسانیت به یک تعریف واحد.
اگزیستانسیالیستها به جای انکار هویّت مبهم معنای انسان بودن، از آن استقبال میکنند. اگزیستانسیالیستها به جای اینکه انسان را مجبور به یک هویّت سخت کنند، ادعا میکنند که انسان هیچ هویّت ثابتی ندارد. به عبارت دیگر، نحوهی تفکّر انسان دربارهی خود و معنایی که برای زندگیش قائل است هرگز ثابت نیست، بلکه دائماً در جریان است.
بنابراین، در یک لحظه، میتوانید خود را عاشق شریک زندگی خود و در لحظهی دیگر، والد فرزند خود بدانید. در یک لحظه، شما کارمند شرکت خود هستید و در لحظهی دیگر، شما یک شهروند جهانی هستید.
منظور اگزیستانسیالیستها این است که میگویند انسان اساساً هیچ نیست – یا به معنای واقعی کلمه دیگر هیچ چیز نیست. به دلیل اینکه همه چیز به مرور ثابت میمانند، و در حالی که انسان هرگز ساکن نمیشود، انسان چیزی نیست.
این ممکن است برای فیلسوفان، متکلمان و دانشمندانی که میخواهند پاسخی روشن برای این پرسش که انسان کیست و چیست، آزاردهنده باشد. اما، در واقع، نداشتن هویّت ثابت چیز خوبی است؛ زیرا پایهای برای یک نوع آزادی رادیکال است.
این بدان معناست که ما هرگز در یک حالت واحد محدود نمیشویم. همچنین بدان معنی است که ما قادر به تغییر خود هستیم. با تعیین اهداف و تلاش برای دستیابی به آنها، میتوانیم خود را به وجودی تبدیل کنیم که میخواهیم باشیم.
برخلاف اکثر آموزههای اخلاقی، اگزیستانسیالیسم بر آزادی شخصی برای تعیین زندگی و ارزشهای خود تأکید دارد.
در بخش قبلی، به این نتیجه رسیدیم که انسانها قادر به تغییر و بهبود خود هستند. اما دقیقاً چه چیزی را باید تغییر دهید؟ به عبارت دیگر، برای داشتن زندگی خوب چه اهدافی را باید در نظر بگیرید؟
اگر به بیشتر آموزههای دینی یا فلسفی نگاهی بیندازید، پاسخهای زیادی را که از پیش بستهشده برای این سؤالات پیدا خواهید کرد. به عنوان مثال، یک مسیحی احتمالاً به شما میگوید که با غریبهها خیرخواه باشید، در حالی که یک فرد سودجو ممکن است به شما بگوید لذت خود را به حداکثر برسانید.
علیرغم اختلافات، هر آموزهی اخلاقی در تلاش برای کاهش پیچیدگی زندگی بشر به یک طرح آماده از قواعد و ارزشهایی است که میتواند در هر موقعیتی اعمال شود. اگزیستانسیالیسم به این شکل کار نمیکند.
زندگی پیچیده است. و حتی با رعایت دستورالعملهای اخلاقی، همیشه مشخص نیست که در هر شرایط مشخص چگونه باید رفتار کنیم. اگزیستانسیالیستها به جای تلاش برای انکار پیچیدگی موقعیتهایی که در آن قرار داریم، مانند آموزههای اخلاقی، از ما میخواهند که با پیچیدگی روبرو شویم.
بنابراین، اگزیستانسیالیستها به جای تجویز قواعد خاصی برای اعمال ما، میگویند بهترین کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که هر موقعیتی را منحصربهفرد بدانیم و قبل از اقدام به دقت منعکس کنیم.
آموزههای اخلاقی که قواعد ثابتی را تجویز میکنند میتوانند خطرناک و غیراخلاقی باشند، زیرا مردم را ترغیب میکند که خودشان نیاندیشند. در نتیجه، آنها میتوانند مردم را به کارهای اخلاقی به نام اخلاق سوق دهند، درست مثل جوانان نازی که دکترین حزب را به ارزش واقعی خود گرفته بودند.
یا معضل اخلاقی دیگری را در نظر بگیرید که در آن یکی از دوستان خوب شما که به داروی مضر اعتیاد دارد از شما پول میخواهد تا بتواند عادت خود را حفظ کند. از یک طرف، شما نمیخواهید به او پول بدهید و در زندگی حقارتآمیز او شریک باشید. اما از طرف دیگر، شما میدانید که اگر به او پول ندهید، ممکن است او به دزدی روی بیاورد یا آسیب جدیتری به خودش وارد کند.
در شرایطی از این دست، احکام اخلاقی انتزاعی مانند خیرخواهانه بودن یا حداکثر لذت بردن برای تصمیمگیری عینی درباره نحوهی عملکرد شما بسیار مفید نخواهد بود. از نظر یک اگزیستانسیالیست، موضوع این نیست که یک راهحل صحیح برای این مشکل وجود دارد. نکته این است که شما مسئول اعمال خود هستید، بنابراین بهتر است قبل از اینکه تصمیم بگیرید چه کاری انجام دهید، گزینههای خود را با دقت بسنجید.
بیشتر ما از آزادی خود نهایت استفاده را نمیکنیم.
در کودکی به ما دیدگاههای جهانی آماده و رمزهای اخلاقی داده میشود و در سادهلوحی خود، آنها را به ارزش واقعی خود میپنداریم. اما هرچه بزرگ میشویم، غالباً با دلسردی یاد میگیریم که والدین ما معصوم نیستند، چیزهایی که به ما گفتهشده غیر قابل انکار نیستند و ارزشهایی که به ما عرضه میشود، تغییرناپذیر نیستند.
طبق طبقهبندی اخلاقی نویسنده دو بووار در مورد مردم، افراد مختلف تا میزان مختلف بالغ میشوند. هرچه بیشتر بالغ شویم، بیشتر از آزادی خود آگاه میشویم. متأسفانه، بسیاری از افراد کاملاً بالغ نمیشوند، این بدان معناست که بسیاری از ما در حد توانایی بالقوه خود عمل نمیکنیم.
اولین شخصی که در طبقهبندی مردم با او ملاقات میکنیم، انسان فرعی است. انسان فرعی خواه به دلیل تنبلی، بیتفاوتی یا عدم تخیل، از انجام هرگونه اقدام معنیدار در زندگی خودداری میکند. او نمیداند که آزاد است، بنابراین نمیتواند از آزادی خود استفاده کند. هدف او این نیست که چیزی بیش از آنچه در حال حاضر است تبدیل شود و بنابراین، چیزی بهتر از یک جسم بیجان نیست.
بیشتر آگاهی از آزادی او، انسان جدی است، مقولهای که بیشتر مردم در آن قرار میگیرند. یک مرد جدی سعی میکند با اقدام و تلاش در جهت اهدافی که خوب میداند، وضعیت خود را بهبود بخشد. با این حال، او نمیتواند هویّت ذهنی کد اخلاقیش را تشخیص دهد، و معتقد است که این یک امر واقعی و عینی است. این باعث میشود او یک پیرو بدون اندیشه – یا به بیان صریح گوسفند باشد.
در مرحله بعدی، ما پوچگرایی داریم که ماهیت ذهنی ارزشهای انسانی را تشخیص میدهد. با این حال، اعتقاد او به اینکه ارزشهای ذهنی ارزش واقعی نیستند، منجر به این دیدگاه میشود که تمام پروژههای انسانی در اصل خودسرانه و بیارزش هستند. پوچگرایی با انتخاب اینکه هیچ کاری سازنده با آزادی خود انجام ندهد، این بیارزشی را منعکس میکند.
روشنتر از پوچگرایی ماجراجو است. او ماهیت ذهنی ارزشهای انسانی را تشخیص میدهد و از این به عنوان آزادی مثبت برای تعیین زندگی خود استقبال میکند. ماجراجو با ذوق و شوق خود را در پروژههای متنوعی میاندازد که خودش طراحی میکند. او اساساً یک آزادی غیراخلاقی است، به این معنی که بیش از حد به فکر خودش است و اهمیت زیادی ندارد که اعمالش بر دیگران تأثیر میگذارد.
انسانها فقط در صورت خودخواهی در دنیا نمیتوانند انتظار آزادی داشته باشند. بسیاری از موارد به آزادی افراد اطراف ما بستگی دارد – فرهنگ ما، وسایل انجام پروژهها و حتی بقای ما. بنابراین، اگر ماجراجو شادی خود را از زندگی با نگرانی سایر افراد جفتوجور کند، او یک شخص کاملاً آزاد میشود.
اتخاذ یک دیدگاه کاملاً بیعلاقه امکانپذیر نیست.
تصور کنید بهترین دوست شما به شما توصیه میکند یک فیلم خاص را تماشا کنید یا یک آلبوم خاص را گوش دهید. این چیز عادی برای شما نیست، اما شما تصمیم میگیرید ذهن خود را باز نگه دارید و آن را رها کنید.
کاری که شما الان انجام دادید شبیه کاری است که بسیاری از منتقدان حرفهای انجام میدهند. آنها سعی میکنند سلیقه، تعصبات و سوگیریهای خودشان را کنار بگذارند تا بتوانند از این نظر هنری صادقانه و عینی داشته باشند.
این در فلسفهی زیباییشناسی به عنوان تأمل بیعلاقه شناخته میشود. همه چیز این است که علایق شخصی خود را جدا کنید تا هنر را به خاطر خودش تجربه کنید و لذت ببرید. متأسفانه کار نمیکند.
این دیدگاه بیعلاقه موضعی است که بسیاری از روشنفکران، دانشمندان و خلّاقان ادعا میکنند هنگام صحبت از سیاست و رویدادهای جهانی، اتخاذ میکنند. آنها در حالی که وقایع جهان پیرامونشان رخ میدهد به کار خود پناه میبرند. آنها ادعا میکنند که طرفی را نمیگیرند و به نام غیرحزبیبودن از اقدام خودداری میکنند. آنها معتقدند که خودشان بالاتر از همه چیز هستند.
این موضعی است که بسیاری از شخصیتهای عمومی و روشنفکران در زمان اشغال پاریس توسط نازیها گرفتند. آنها مایل بودند چشم خود را بر روی رژیم جدید ببندند به این دلیل که، از نظر بزرگ چیزها، تغییر قدرت معمول است. بسیاری از آنها به راحتی نمیخواستند کارشان را مختل کنند.
دو بووار از چنین انفعال بسیاری از نخبگان فرانسه شوکه و مأیوس شد. او استدلال كرد كه چيزي به عنوان موقعيت بیعلاقه، در هنر يا در سياست وجود ندارد و اين افراد را به جرم شركت در اشغال محكوم كرد.
تعمق بیعلاقه یک نقطه نظر ناممکن است؛ زیرا هرگز نمیتوانیم واقعاً خود را از دیدگاه ذهنی خود جدا کنیم. ادعای اتخاذ موضع بیعلاقه مانند این است که وانمود کنید از دیدگاه خود به یک جهان خارج خیالی قدم گذاشتهاید.
در مورد نقد هنری، جایی که میزان مخاطرات خیلی زیاد نیست، عواقب آن ممکن است چیزی بیش از یک بررسی مغرضانه در یک مجله نباشد. اما در دنیای سیاست عواقب آن میتواند سنگین باشد.
ادعای اتخاذ موضع بیعلاقه در مورد سیاست موضع گیری سیاسی روشنی است. این چیزی نیست جز فرار از مسئولیت و همدستی با رژیم فعلی. به عبارت دیگر، تا زمانی که ما وجود داشته باشیم، عمل و بیعملی ما در جهان پیامدهایی دارد.
ما وظیفه داریم در برابر ظلم و جور مقاومت کنیم.
اگزیستانسیالیستها اغلب به دلیل اغراق در میزان آزاد بودن انسانها مورد انتقاد قرار میگیرند. مطمئناً ما در انجام هر کاری که میخواهیم آزاد نیستیم، درست است؟ به هر حال، تغییر آب و هوا یا سرنگونی دولت فقط در توان شما نیست.
خُب، اگزیستانسیالیستها با شما موافقت میکنند. موضع آنها در مورد آزادی بشر را میتوان به عنوان اراده آزاد رادیکال، اما کاملاً محدود قدرت خلاصه کرد.
در حالی که ما در انتخاب ذهنی کاملاً آزاد هستیم، اما در نحوهی بیان این انتخابها در جهان محدود هستیم. اما در حالی که شما نمیتوانید یک دیکتاتور را تنها با قدرت اراده خود سرنگون کنید، این شما را از مسئولیت معاف نمیکند.
در بیان آزادی ما دو نوع محدودیت وجود دارد. وجود محدودیتهای فیزیکی جهان طبیعت و محدودیتهایی که افراد دیگر برای ما ایجاد کردهاند.
به عنوان مثال، اگر زلزله خانه شما را خراب کند، این یک محدودیت بزرگ در آزادی شماست، اگرچه احتمالاً صفحات فونداسیون را به عمل غیراخلاقی متهم نمیکنید. اما وقتی انسانها آزادی ما را محدود میکنند، مسئلهی دیگری است.
از نظر یک اگزیستانسیالیست، ظلم و جور وضعیتی است که در آن گروهی از مردم آیندهی گروه دیگری را از طرف آنها تعیین میکنند و این دیدگاه را به آنها تحمیل میکنند. از آنجا که گروه مظلوم از آزادی در تعیین سرنوشت خود و توانایی بهبود وضعیت خود سر باز میزنند، به مواردی تقلیل مییابند که همانطور که در بخش قبلی یادداشت ذکر شد، نقض انسانیت آنها است.
ظلم به دیگران تحمیل میشود زیرا در خدمت گروه حاکم است. با این حال، همیشه ممکن است، هر چقدر کوچک به نظر برسد، این قاعده را براندازید. برای جلوگیری از این اتفاق، ظالمان سعی میکنند مظلوم را متقاعد کنند که در واقع ظلم و جور آنها وضعیت طبیعی امور است.
به عنوان مثال، استعمارگران با توسل به برتری ذاتی تمدن خود سعی در توجیه ظلم و جور بر مردم بومی داشتند. به همین ترتیب، فرمانبرداری زنان بر اساس به اصطلاح حقارت آنها موجه بود.
ما میفهمیم که این استدلال چقدر بیاساس است وقتی مشاهده میکنیم که گروههای حاکم چقدر برای حفظ موقعیت فرومایهس گروه تحت ستم تلاش میکنند. به عنوان مثال، زنان و مردم بومی به طور فعال از تحصیل، درآمدزایی یا اعمال تعیین سرنوشت سیاسی محروم شدهاند که به آنها امکان بالغ شدن و آگاهی از وضعیت تحت ستم خود را میدهد.
در نهایت، ظلم و جور خود را به عنوان دلیل و توجیه تنظیم میکند. در این موارد و موارد دیگر، افرادی که تحت ستم زندگی میکنند درست است که احساس خشم و عصبانیت کنند زیرا این وضعیت لازم نیست.
افراد واقعی و ملموس همیشه باید مقدم بر آرمانهای انتزاعی باشند.
توسل به حالت طبیعی امور تنها استدلالی نیست که ستمگران برای توجیه حکومت خود بر انسانهای دیگر به کار بردهاند. استراتژی مشترک دیگر توجیه ظلم با توسل به سودمندی آن بوده است.
در این حالت، ستمگران غالباً به این ایده تکیه میزنند که گروه ستمدیده در وضعیت نامطلوبی قرار دارند. اما، در پایان، آنها استدلال میکنند که برای تحقق برخی از «ارزش بالاتر» یا سایر موارد ضروری است.
به عنوان مثال، دولتهای فاشیست دوست داشتند از فرهنگ و هویّت ملی استفاده كنند، در حالی كه كشورهای سوسیالیست به آرمانشهر كمونیستی در آینده متوسل میشوند. امروزه، کشورهای سرمایهدار مردمسالار ترجیح میدهند به اقتصاد متوسل شوند. در همه این موارد، مردم به نظر میرسد آخر هستند.
در اواسط قرن بیستم، آنتونیو سالازار، دیکتاتور فاشیست پرتغالی، درگیر یک پروژهی بزرگ کارهای عمومی – یا به عبارت دقیقتر، یک پروژهی کارهای ضدِّ ملی شد. وی با هزینهی زیاد برای مردم، همه قلعههای ویران شده باستانی کشور را بازسازی کرد.
در شهر اوبیدوس، وی هزینههای توسعه را با بودجه اختصاص داده شده از بیمارستان زنانی پرداخت كه بعداً مجبور به تعطیلی شد. به همین ترتیب، وقتی قرار بود یک جامعه کودک در نزدیکی شهر کویمبرا ساخته شود، او آنقدر پول صرف خانههای ساختهشده به سبک سنتی کرد که در نهایت، آنها فقط توانایی داشتن چهار بچه را داشتند.
به صورت شهودی، به نظر میرسد که سالازار اولویتهای خود را با هم ترکیب کرده است. وی این کارهای عمومی را به نام فرهنگ، سنت و غرور ملی سفارش داد، اما این آثار به هزینهی مردم واقعی و زنده ساخته شده است. این انحراف به نظر میرسد زیرا، اگر فرهنگ و سنت اصلاً ارزشی دارند، مطمئناً آنها فقط برای افراد واقعی و زنده ارزش دارند؟
همین امر در مورد انتزاعهای دیگر مانند اقتصاد یا آیندهی مدینهی فاضله نیز صادق است. مفاهیمی از این دست تنها در حدی ارزش دارند که به نفع افراد واقعی باشد. بنابراین، هنگامی که رهبران اتحاد جماهیر شوروی سرکوب و نسلکشی را به نام مدینهی فاضلهی آینده توجیه میکنند، یا وقتی دولتمردان ایالات متحده فقر یک طبقه کامل از مردم را به نام اقتصاد توجیه میکنند، منطق آنها پوچ است.
وقتی رهبران انسانهای واقعی را کاملاً مطیع آرمانهای انتزاعی میکنند، این آرمانها بیارزش میشوند و فقط دروغ دیگری هستند که مردم را پنهان میکند و ظلم و جور آنها را محکم میکند.
خشونت گاهی موجه است، اما فقط در شرایط بسیار خاص.
ما تازه یاد گرفتهایم که افراد واقعی باید مقدم بر ارزشهای انتزاعی باشند. اگر ارزشها در درجه اول قرار بگیرند، در آخر با دیکتاتور سوسیالیست روبرو خواهیم شد که بیگناهان را به خاطر انقلاب فدا میکند یا فاشیست مستبد به همان اندازه که به نام ملت، به دلیل «یک هدف بزرگتر» نیز با انسانها به عنوان یکبار مصرف رفتار میکند.
اکثر ما موافقیم که این نوع ظلم توجیهپذیر نیست. اما قرار است در این باره چه کنیم؟ چیزی که ممکن است بیاندیشیم و غیرمجاز است، استفاده از خشونت است که به اعتقاد بسیاری از مردم ما را به همان اندازه ستمگران بد میکند. نویسنده معتقد است که متأسفانه در برخی شرایط، خشونت گزینهی مناسبی است.
در شرایط ستمگری، مظلوم دو گزینه دارد – یا اجازه دهد خشونت علیه آنها ادامه یابد یا خود دست به خشونت بزنند. به طور عملی، فرد برده یا باید آزادی خود را بپذیرد یا آن را از طریق شورش بیان کند.
برای رسیدن به یک هدف، حتی یک هدف عادلانه، اغلب لازم است که ایمنی و امنیت افراد واقعی را به خاطر آینده بهتر فدا کنیم. این همان اتفاقی است که در طول جنگ داخلی آمریکا رخ داد، وقتی بسیاری از مردم جان خود را تسلیم کردند تا بردهداری از بین برود.
اما این یک معضل ایجاد میکند. برای مبارزه با ظلم، باید آن را ادامه دهید – حداقل برای مدتی. نگرانی این است که جنبشهای سیاسی که برای آزادی مظلومان در نظر گرفته شدهاند در نهایت میتوانند شبیه همان ظالمانی باشند که برای غلبه بر آنها میجنگند.
برای کمک به روشن شدن زمان استفاده از خشونت و عدم توجیه آن، این معضل را از رمان جان دوس پاسوس، ماجراهای یک مرد جوان در نظر بگیرید. در جریان این توطئه، چند معدنچی که در اعتصاب شرکت داشتند به اعدام محکوم میشوند. قهرمان داستان این انتخاب را دارد که یا با مراجعه به دادگاهها زندگی معدنچیان را نجات دهد یا از شهادت آنها به عنوان یک شعار تبلیغاتی برای پیشبرد اهداف انقلابی استفاده کند.
در پایان، او تصمیم گرفت زندگی معدنچیان را نجات دهد. او حق داشت که چنین کند زیرا تنها منفعت از برخورد با آنها به عنوان شهید تقویت تبلیغات انتزاعی برای هدفی مشکوک بود.
اخلاق این است که هر گروه ستمدیدهای که تصمیم به استفاده از خشونت علیه خشونت میگیرد باید برای همیشه هوشیار باشد و هرگز بیش از آنچه لازم است از زور استفاده نکند. خشونت فقط باید به نام افراد واقعی آخرین چاره باشد و به سمت اهداف روشن و ملموس هدایت شود.
خلاصه نهایی
پیام اصلی این یادداشت:
تمرین تغییر
اندکی وجود خود را خانهتکانی کنید.
شاید نزدیک شدن به اهداف اساسی زندگی خود به همان روشی که در امور مالی خود مرور میکنید یا فهرست کارهای لازم را ایجاد میکنید، عجیب به نظر برسد، اما بعضی از خانهتکانیهای موجود هر از چند گاهی بسیار طول میکشد. بنابراین، مدتی را صرف نوشتن تمام مواردی که برای شما مهم است و وقت خود را به چند هدف قابل دستیابی صرف کنید تا به شما کمک کنند این موارد را عملی کنید. سپس به فکر سادهسازی زندگی خود با قطع تمام فعالیتهایی که در این اهداف نیستند، ضمن افزودن ساختارهای پشتیبانی، مانند جامعهای از افراد که اهداف یکسانی دارند، به فکر سادهسازی خود باشید. این فقط یک قدم در مسیر تبدیل شدن به شخصی است که میخواهید باشید!
شما میتوانید این کتاب را از سایت آمازون تهیه کنید.